شعر
به راستی چقدر سخت است
خندان نگه داشتن لبها
در زمان گریستن قلب ها
وتظاهر به خوشحالی در اوج غم
وچه دشوار و طاقت فرساست
گذراندن روزهای تنهایی و بی یاوری
در حالی که تظاهر می کنی هیچ چیز برایت اهمیت ندارد
وتنها گریستن درمان است
واشک نوشدارو....
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که باشم.
در این جهان ظلمانی ،در این روزگار سرشار از فجایع ، در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که ام ...
که می توانم باشم، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند....ساعت ها جان یابد .....و لحظه ها گرانبار شود
هنگاهی که می خندم... هنگامی که می گریم...هنگامی که لب فرو می بندم
در سفرم به سوی تو ، به سوی خود ،به سوی حقیقت...
که راهی ست ناشناخته
پر خار ، نا هموار
راهی که ، باری
در آن گام می گذارم
که در آن گام نهاده ام
و سر بازگشت ندارم
بی آنکه دیده باشم شکوفایی گل ها را
بی آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می تواند فراز آید.
اکنون می توانم به راه افتم.
اکنون می توانم بگویم
که زنده گی کرده ام .
از: " چیدن سپیده دم" سروده ی مارگوت بیگل _ ترجمه احمد شاملو
سهمم را بگو از این احساس تا سردرگمی هایم رابه فراموشی بسپارم
برگرد وعذاب انتظارت را به من تحمیل نکن که این روزها بد دلتنگم...
اسمم رابخوان تا بفهمی وببینی قربانی را چگونه فدا میکنند
بگو آنچه از احساست برچشمانت سایه افکنده چیست
تابگویم برایت آنچه در قلبم بی قراری میکند را...
کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی
نمی کنند وزندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند
... هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و
متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند
به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خودغافل
بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش
بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و
فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که
از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و
وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم
و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش
زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.
دوستدارتو : بابالنگ دراز