نازنینم!

دلم می خواهد دفتر دلتنگی ام را باز کنم

و از شب های سرد و ساکتم برایت حرف ها بگویم.

از هزاران امید سبزی که در خانه ی دلم خشکیذند.

هنگامه ی پرواز بود ولی چه زود بال هایم سوختند.

با لهای بی عروج،

بال هایی که از پشت میله های قفس ناله سردادند،

در این کوچه های بی رهگذر و روزهای یخ بسته، چه کسی هست که امید را در من شکوفا کند

تا بر روی این پل، فردا را به انتظار بنشینم.

در این آسمان ظلمانی، ستاره ای نمی درخشید تا آن را ارزانی وجود نازنینت کنم.

مهتاب مهمان شب است و خورشید هم مهمان روز.

دنیایم کوچک است ولی پر از افسانه های رویایست.

پراز قصه های ناگفته و ناشنیده.

دنیایم کوچک است اما میتواند قلب مهربانت را که با ذره ذره وجودت به من بخشیده ای، در خود جای دهد.

بگذار تا در تلخ ترین دقایق تنهایی زندگی ام، وجودت را حس کنم

و دیدگان سرد و خاموشم بانگاه گیرایت یکی شود.

تو اگربیایی و بامهربانی، دروازه ی قلبم را بگشایی،

آن را با اشتیاق به رویت بازخواهم کرد و شور آن لحضه را در صندوقچه ی وجودم تاابدمحفوظ نگه خواهم داشت.

میخواهم در بی نهایت مهربانیت غرق شوم

و دست در دست شاپرک ها به دنج ترین گوشه ی زندگی سفرکنم

این را بدان که همچنان با یاس هابه انتظارت خواهم نشست،

تایادتورا، در آفاق نگاهم پیدا کنم

و عطر وجودت را آذین واژه های ساده ی عشق سازم.

"نیاز"