مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او امد و گفت:من به فرمان خدا تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای.

فکر کن و ببین ان را به خاطر می اوری؟

او فکر کرد و به یادش امد که روزی در راهی که می رفت عنکبوتی را دید اما برای انکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی فرود امد فرشته گفت:تار عنکبوت را بگیر وبالا برو تا به بهشت برسی.

مرد تار عنکبوت را گرفت.در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافته بودند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند.

اما مرد دست انان را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیافتد.ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد.

فرشته با ناراحتی گفت:تو تنها راه نجاتی را که داشتی با خودخواهی و فراموش کردن دیگران از دست دادی.دیگر راه نجاتی برای تو نیست!و بعد فرشته ناپدید شد